ریحانه خانم دختر گل مامان وبابا

دل نوشته

سلام عسل  مامان الان ساعت 12 شب وتو رفتی پیش اجون بخوابی داشتم وبلاگتو ابدیت میکردم یه دوست تازه پیدا کردم مامان رامیلا درد دل اونو خوندم  دیدم درست میگه وقتی اسباب بازی هاتو تو اتاقت یا پذیرایی میرختی عصبانی میشدم یا وقتی بابات از سر کار می اومد وباهات بازی میکرد میگفتم من از صبح این خونه رو تمیز کردم به هم نریزید ولی فهمیدم  تا کی میخوای بازی کنی واسباب بازی بریزی فوقش چند سال بیشتر نیست مامانم میگه یادت رفته بچگی خودت   اون زمان ما خونه اجاره بودیم حیاط خونه دست صاحبخونه بود بعضی وقتها کلید رو میداد من وخاله ات از پنجره اسباب بازی ها رو با طناب میفرستادیم حیاط وتا شب بازی میکردیم الان خالت رفته ایذه ومن موندم خاط...
1 آذر 1392

دل نوشته

  سلام دختر خوشگلم این اولین مطلبی که برات مینویسم  الان که من مشغول نوشتنم تو با بابات بازی میکنی الان 29 ابان 1392 هست خیلی شلوغ شدی  از دیروز متوجه شدیم که چقدر خاله بازی رو دوست داری میز وصندلی اسباب بازی رو میاری واسه عروسک هات چای میریزی یواشکی ازت فیلم گرفتم وقتی بزرگ شدی نگاه کن  دیشب رفتی بالا پیش ماجون بخوابی اونقدر رو تخت وول میخوری که نصف شب من از صدای افتادنت خودمو رسوندم بالا خودت نفهمیدی یه اتفاق که دیروزواست افتاد من رفته بودم بیرون کار داشتم اونقدر که محو تماشای کارتون میشی میخواستی ادعا لیکو رو در بیاری پیشونیت خورده بود به در وزخم شده بود تا شب سرتو با شالت بستی که من مریضم ...
1 آذر 1392
1